نور


خسته ام از تمام نا کرده ها
از تمام نا دیده ها
از تمامیتی بی انتها
در آنجا که نور، اشک و یاد او
در یک جا
در گوشه ای از اتاق
در تنهایی های من
به هم می رسند

م.فردا
1390/06/16

غريب مى روم


ضربات اخر است
سخت مى كوبد
انديشه ى مرگ
زنده در رگان من جاريست
لحظه اى از تپش مى ايستد
چه كسى در پى نبود من
انديشه ى سرد مرا ياد خواهد كرد
هيچ كس
كه به راستى هيچ كس
تنها من هستم و من و اين ضربات قوى
غروب نزديك است
غروب تنهايى ديگر
به انانى كه دوستشان داشته ام
بوسه اى از سوى من دهيد
بر پيشانى هايشان
و گل رزى
بر لبانشان
مرگ در يك قدمى ست
اماده ام براى آخرين ضرب و سفر
بزن و برو پى دردى نو

م.فردا
١٣٩٠/٠٦/١٤

زبانم سرخ شده است


چشمانم تار می شود، با اشک
دستانم لرزان، برای در آغوش کشیدنش
و قلب ار حرکت ایستاده، برای بیان احساس
تنها برای او
شاید در گذشته
ولی حال، این ها تنها خواب و خیالی بیش نیستند
او چنان کرد که می خواست
و من چنان کردم که او می اندیشید
جز ….

م.فردا
1390/09/09

انجماد و انحلال


تا انجماد افکار تویی، که در گوشه نشسته ای
و انحلال وجودی منی، که در همه جا در پی جواب دویده ام
تنها چند نفس فاصله است
در زمان خواند این نوشته های از هم لجام گسیخته نیز
چندین نفس می رود
به باد
تا به خود بیایی
منم، تویی و نفس آخرمان
هر یک در یک گوشه ی این جهان
سکوت می کنم
نفس را نگه می دارم
تا شاید، لحظات بیشتری
تنها چند لحظه
برای جستن برای یافتن پاسخ داشته باشم
و افسوس که تو …

م.فردا
1390/09/09

سرد


حساسیت پیدا می کنم
به تمامی آن چیز هایی که دست می زنند
دگر نگاه به چیزی نمی توانم بکنم
آنگاه که به چیزی می نگرند
دگر جلوی آینه نخواهم رفت
زیاد به من زل زده اند
خیره دیدن هایشان
روزی، عصری، شبی
زمانی تمام خواهد شد
و من می مانم
و چشمانی که می بایست کور شوند
تا دنیایی را که آنها دیده اند
نبینند
سخت است
در دنیایی زیستن
که آنها نیز در آن هستند
و انگار نه انگار
سرد شده ام
سرد تر از دمای نگاه های شان
سرد تر از تمام کلامات بی احساس شان
که در پس ورودی تاریک
بر زبان جاری می کنند
سرد می شوم
آنقدر که تا انجماد افکارم فاصله ی زیادی نیست
من نیز چون آنها شده ام
سرد و بی روح

م.فردا
1390/09/09

خشکسالی


به یاد نمی آورد
نه مرا
نه خاطرات را
و نه بوی باران تازه می کند
اندیشه شب های انتظار را
نم باران بر روی سنگ قبر
صدای دیگری می دهد
در خواب می توان زیر باران رقصید
ولی اینجا
تنها می توان خیس شد
تا فرصت هست
اشک ریخت
برای زمان های خشکسالی

م.فردا
1390/06/07

برداشتی نزدیک


عمق نگاهش
به صفر میل می کند
و اندیشه هایش
پوسیده تر از لباس های تن من
صدایش
گاه لررش دارد
از ترس یا عدم اطمینان!
کسی نمی داند
که خود را تا کی باور داشته است
حال تنها نمایی به جای مانده
از دوران گذشته اش
که خود شب ها
بال فنجانی پر از اسامی
به تماشا می نشیند
دور می شوم
از صدای فریاد بی ثباتی های روحش
که تمام فضا را در بر گرفته
کش و قوس ها
بودن ها و نبودن ها
همه و همه
تنها برای لحظه ای خواهند بود
تنها تا زمانی که به چشمانش نگاه کنی
و بعد …

م.فردا
1390/06/07

سایه ها


سایه ها
هر روز بلند تر می شوند
پهن تر
و خودمان
بیش از پیش
آب می رویم
در خود فرو رفتن مان سر جای خود
به هیچ می رسیم
چراغ ها را پشت سر گذاشته ایم
آری
تا ترسی عمیق، از تصویری از مایی که نیست
به همه القا کنیم
دوستی و یا دشمنی
برای مدتی که نور هست، تنها معنا خواهد داشت
تنها یک قدم آن سو تر
و …

م.فردا
1390/06/07

سایه هایتان


روشن می گویم
تا دچار هراس بیشتر نشوید
در تنهایی به هیچ چیز جز تاریکی من
نخواهید رسید
سایه هایتان
جایی برای تکیه زدن تان نخواهند بود
خواب
بر چشمان نیمه باز ما
تولدی نو از جریان مرگ اندیشه هاست
هزاران بوسه و کلام عاشقانه
و دریغ از یک هم رنگی
زمانه به سرعت در گذر است
صورتک بردار
خود باش
خود باشیم
که همه زیر آن چهره ی زیبا
تنها دست مرگ هستیم
بر این زمین

م.فردا
1390/06/07

اندوه


اندوه من از آن روزیست
که خود گم کنم چون آنان
در زیر نور خورشید
در میان تمامی مردمان
که نه در این شهر تنها
که در هر کجای این خاک غریب

م.فردا
1390/06/07

عضو خوراک مطالب شوید مرا در توییتر دنبال کنید!