دو آغاز پر و خالی


تنها با شروع سکوتش
مرگ آغاز شد
سکوتی پر از نبودن، رفتن، نخواستن و هزاران فعل
و مرگی خالی از همه چیز

م.فردا
1390/07/10

تولد یک سکون


تلاش برای گذری بود
از ابتدای دورانی نو
تا انتهایی بر تمام نو بودن ها
تکرار می شود
تا به تمام لحظات
رنگ سرد یک نواختی را بزند
تا تمام گل ها
هم بو و هم رنگ شوند
برای باقی عمر
که نمی شوند
***
گذرانی ست
که به دست خویش آورده ایم به بار
به بار می نشنید
اندیشه ی مریض بازگشت
و هزاران وسوسه
تنها، برای بودن
که همه بی فرجام می مانند
***
نگاه ها، گذشته اند از یاد
و صداها، که دگر در پس ضمینه ی تیره ی افکار
یاد آور بودن و نبودن ها نیست
***
درس هایی ست که به من داده شده
در عبور با صبر
از کنار لحظات مرگبار بودن
***
به یقین
به راه، به خویش
بیش ایمان داشته اید
تا به من، به او، به ما و ….
***
اندیشه ی سکون
غریبانه جان نمی دهد به روح
تنها برای خنده ی تلخ من و تو
اندیشه ای ست
که به مسند می نشیند
برای رهایی از آوار
برای گسستن
از من، از تو

م.فردا
1390/07/10

شاید سکوت


شاید سکوت
تنها، نگاه گذرای کوتاه او را بر من
برای چند ثانیه بیشتر کند
تنها چند ثانیه
دگر جایی برای تامل نیست
او همان بار نخست رفته بود تا به تاریخ بپیوند
و بار دگر تنها برای اطمینان از دور بودن اندیشه ها، گذری کرد
از سطح صاف و بی روح زندگی ام
گذرانی ست که به دست او می رود به باد
خواه که در گوشه ی ایوان چراغانی اندیشه هایش باشد
و خواه که در پستوی گلایه های روز مرگی اش

م.فردا
1390/07/10

نخ


نخ نما می شود
اندیشه ی با او بودن
در آنجا
که تنها سکوت را می شناسد
و انتظار جان می دهد
به روز ها و ماه ها

م.فردا
1390/06/27

برای گذر عمر


خموش به گوشه ای
تنها نظاره گر
در اندیشه ی زیستنی بلند
سوی آواز و هم آغوشی و نور
عمر در گذر بود و من در رویا
چشم بستم
بهر دیدن تو
چشم گشودم
در میانه ی راهی تنها
بی تو، بی خود
راه در پیش می گیرم
بی تو، بی خود
تنها برای گذر عمر

م.فردا
1390/06/27

در آن راه نبود


مگو از اشک
مخور از آن کوزه ی غم
تا که بودی، خبری از ماه نبود
خبری از یاد و غم و آواز نبود
تا که آوازت بود
سوی دولت یارانت بود
ره بی هم سفری بود که بود
چون جای تو و کس، در آن راه نبود

م.فردا
1390/06/27

تعریف


فاسد نمی شود عقل من
گر دور ز نور کم سوی تو باشد
جان بر تن فریاد نمی کند
گر بی خبر ز تو باشد
ماه آسمان گاه خاموش می شود
ولیکن چراغ خانه بی تو خاموش نمی شود
رخ ت کم ز ماه نداشت
ولیکن شب بی روز تعریف نمی شود
مرا گله ز رفتن ت نباشد
که بودنت تعریف نمی شود

م.فردا
1390/06/27

رفتنی ها


اندوهی جاودانه بود
که در هزاران بار دیدنش
بر تمام افکار می نشست
حال گذر سبک با این زمانه
با تمامی ناز و عشوه هایش
دگر اثری از او را با خود ندارد
جهان رو به تاریکی نمی رود
در آنجا که او مظهر سرما و تاریکی ست
من ز پس اشک های نریخته
داستان ها شنیده ام از نگاه کور ساکنین
تا به آنجا که مرگ
پیش پایم را روشن می کرد
رفتنی ها بسیارند و ما اندک
من نیز می روم تا به رفتنی ها بپیوندم
همچون ….

م.فردا
1390/06/20

غرق شده


آنگاه که عملکرد افراد
بر تمام آنچه بوده اند، سایه می افکند
آنگاه که نگاه آلوده به یاس و نا امیدی شان
تمام لحظات زندگی را منجمد می کند
هیچ صدایی
از اشک های روی زمین ریخته بر نخواهد خواست
روزی، شبی و لحظه ای
تمام آنانی که به انتظار ات نشسته اند
می روند
آرام و بی صدا
همچون سکوت کشنده ی تو
و آن زمان
باز به سکوت مرگبارت
در تمامی ابعاد زندگی ات ادامه می دهی
بی هیچ تاثیری از رفتن شان
بی هیچ نگاهی و اندوهی
بی هیچ فکری می توان گفت
در روزمرگی ات غرق شده ای
چنان که دگر هیچ کس را نمی بینی

م.فردا
1390/06/19

نمی شوم


خسته ام از تمام آنچه کرده اید و دیده ام
از تمام آنچه تا کنون شنیده ام
به دشت، مست پیر و بی رمق روان مشو
مست ز هشیاران این دیار سر تر است
راه به دیار هیچ کس نمی برم
راه به فضای باز زیر چتر او نمی برم
اشک اگر روزی زمانه ی من است
باش که این اشک، از آه تو سرد تر است
جان به جان، کو به کو روان نمی شوم
دگر پی ناز و اشوه ای رها نمی شوم
مرگ در این بیان و دیده ی پر ز دود من
وسعطی از جهان زیر عالم است
حال به انتظاری نو نشسته ام
به اندیشه ی سکون این جهان نشسته ام

م.فردا
1390/06/16

عضو خوراک مطالب شوید مرا در توییتر دنبال کنید!