بگذاریم جهان از نو متولد شود
در هر بار تماس دست هایمان
و بگذاریم هزاران کبوتر لاله کنند
در هر بار بوسیدنمان
م.فردا
1390/03/18
بگذاریم جهان از نو متولد شود
در هر بار تماس دست هایمان
و بگذاریم هزاران کبوتر لاله کنند
در هر بار بوسیدنمان
م.فردا
1390/03/18
گویا مسیر زندگی ام
مجدد در حال تغییر است
از آثار به جای مانده
نوشته ها، بر در و دیوار
سنگینی صدایم
بی روح شدن اطرافم
خلاصه
سرد و سیاه شدن همه چیز
شاید
می بایست
آنگاه که نمی توانی آنچه را می خواهی اعلام کنی
و آنگاه که تمام خواسته هایت را کنار می گذاری
تا روزی دیگر
از جای
در کنار سایه خودت
از خواب بر خیزی
و نظاره گر تنهایی دایم ات باشی
راهی برای گذر به قبل نخواهی یافت
این است سیر تکامل و قانون حرکت زمین و زمان
و این است از دست رفتن روزگاری که همه داشته ایم
بی آنکه به فردایمان اندیشیده باشیم
م.فردا
1390/03/16
دلیلی برای تعریف از دنیایی دیگر برای شما ندارم
آنگاه که چشمانتان
دم در خانه یتان را
که رفتگری هر روز
به امید یافتن سکه خوشبختی
برای هدیه ای به فرزندش
هزاران بار جستجو می کند
نمی بیند
آنگاه که سردی عبورتان
از کنار بچه های خیابانی
در گرمای تابستان
موجب یخ زدن نگاهشان می شود
حرفی برای گفتن نمی ماند
م.فردا
1390/03/16
دنیا محل بازی و ما بازیگران آن هستیم
این را هزاران بار همه به من گفته اند
ولی گاه
نقش برای بازی کم می آید
گاه بازیگر
و گاه زمان
من نه نقشی داشته ام
نه زمانی
م.فردا
1390/03/16
این زبان سرخ
که نه سری دارد که بدهد بر باد
و نا آشیانی که ویران شود
باک از چه دارد
مگر اندیشه هم آوایی
هم خوابی
عشق بازی
جز برشی از طعم این زندگی تاریک است
که بیانش اینقدر سنگین بر لبانش جاری می گردد؟
م.فردا
1390/03/16
رو به غروب می رود زندگیش
ولیکن با لج بازی
باز کنار پنجره شکسته
با وجود سرما در تنش
منتظر عبور کسی ست
که سال ها پیش
از آنجا گذشته بود
هر روز
همان ساعت
همان جا
قراری نانوشته
که تنها یک نفر می داند
و اوست که هر روز
همان ساعت
همان جا
منتظر عبور او می ماند
م.فردا
1390/03/16
زنگ می خورد
زنگ می خورد
ولیکن
از آن سوی صدایی به گوش نمی رسد
پیغامی ساده
شاید خنده دار و کمی رسمی می گذارم
– که برای دیگران مفهوم نباشد –
این سمت ترس و نگرانی
از بی خبر
به همه چیز و همه کس می پرم
در ره عشق سخن از من، خوبی من و کرده های من نیست
رسم عشق سوختن برای درخشش و شادابی دیگریست
عشق ها هنوز می توانند همانگونه که بوده اند سوزان و درد آور باشند
درد چه بی معنا وقتی تو می خندی
از من مخواه که خود بینم آنگه که چشمانم تنها تو را می بیند
این تنها نگرش یک ره گذر گم کرده راه است که با خود می اندیشد
و پیش می رود
تا بر تمامی دیوار های شهر بنویسد
تا او هست
تا من هستم
توانم را برای تمرکز
برای اندیشیدن و برای درک آنچه در گذر است در اطرافم از دست داده ام
رو به بی ثباتی می رود این روان نا آرام
گاه به آسمان می اندیشم که بزرگ است و تنها و گاه به انسان ها که بس کوچک هستند
بوی مسمومیت افکارم فضا را باز پر می کند
باد، پنکه، کولر، هیچ یک افاقه نمی کنند
کاریست که شده
ذهن فاسد دیگر درست شدنی نیست
می دانم
نگارش این ها تنها گناهانم را نزد تو و او بیشتر می کند ولیکن باید گفت
از مرگ موجوداتی که برای نجات ما می آیند و ما به دلیل تنفر از خودمان آنها را می کشیم
حرف ها هر یک از یک سر دفتر به بیرون می روند