در آنجا که بود و نبود من
بی اهمیت تر از خود من است
تنها به نظاره می نشینم
دور شدن همه مردمان را
که روزی
همین بی اهمیت بودن من
مهم خواهد بود
م.فردا
1390/04/26
در آنجا که بود و نبود من
بی اهمیت تر از خود من است
تنها به نظاره می نشینم
دور شدن همه مردمان را
که روزی
همین بی اهمیت بودن من
مهم خواهد بود
م.فردا
1390/04/26
خسته از تمام دور شدن ها
که تنها دردند و مرگ
بوسه بر باد زدن ها
که هیچگاه نمی رسند
و تماس ها
که پشت بوق های ممتد متوقف می شوند
کمی هوای تازه می خواهم
کمی آرامش
کمی انسان
کمی …
م.فردا
1390/04/26
گاه می نوشتم
شاید که خوانده شوند
ولیکن افسوس
و حال می نویسم
شاید که سبک شوم
و باز هم افسوس
هیچ فرقی نمی کند
هیچ یک را هیچ گاه نداشته ام
نه تو را
نه خوانده شدن شان را
و نه آرامش را
م.فردا
1390/04/26
گاه مرا در کج اتاق
با دور کردن نگاهت فلک کرده ای
گاه مرا در انتهای شب
بی هیچ بوسه ای تنها به خانه فرستاده ای
و حال من در این زندان مانده ام
و دگر دلیلی برای خارج شدن از آن ندارم
نه تو هستی که دنبالت بیایم
و نه من
هر دو یمان در سرمای شب ماه گرفته
هزاران جان داده ایم
هرگاه می خوانم
فاصله ها بیشتر می شوند
و در نهایت
در انتهای راهرو ایستاده
به صفحه ای پر از نوشته ها می نگرم
دیگر چیزی واضح نیست
هیچ چیز واضح نیست
اصلاً چیزی واضح بوده؟
سوال خنده دار و تلخی
که هر بار پرسیدنش
خسته ام، از این همه دویدن و نرسیدن
خسته ام، از این همه در گوشه ای تنها نظاره گر رفتن ها بودن
خسته ام، از این همه اتفاق عجیب که بی ربط در تمام زندگی بدن من را زخم می کنند
و خسته ام، از خودم که همیشه باید منتظر بازگشت سایرین باشم
انتظار ها کی به پایان می رسد؟
روزی هم زمان رفتن من می رسد
و شما تنها نظاره می کنید
آن روز
هزاران حرف ناگفته ام را با خود می برم
تا هیچ گاه ندانید که چه ها بر من گذشته است
در زندگی ام که در تعامل با شما بوده است
م.فردا
1390/04/23
بی حس می شود تنم
از دیدن روزگار
به دخمه خود باز می گردم
تاریکی و شب های آنجا امن تر است
م.فردا
1390/04/19
گویا می بایست به ناپدید شدن ها عادت کرد
همه ناپدید می شوند
روزی که درد همه جهان را فرا گیرد
من نیز ناپدید خواهم شد
تا به لبخند هایی که از شوق دیدارتان ظهور می کرد
اندیشه ی کوتاهی کنید
و نا پدید شوید
در خاطرات روز ها و شب ها
کار من
ایستادن و تماشای رفتن ها
و انتظار برای بازگشت هایی کوتاه تر
م.فردا
1390/4/18
مرا ترس با دگری بودن او
ترس ترک کردن او
سخت پریشان می کرد
حال دگر
ترسی نمانده است
نه دیواری برای ریختن
و نه کسی برای تکیه زدن
حال باز خودم هستم و خودم
پیش از آنکه حرفی بزنیم رفت
و مقصر من بوده ام
عکس هایت را نگاه می کنم
هر روز زیبا تر
به اندیشه یک شب
یک سفر
و خاطره یک قهوه
کوتاه بود
ولی خوب و آرام
شبی که گذشت
و در پس آن نامت ماندگار شد
م.فردا
1390/04/18