آنگاه که نمی توانی آنچه را می خواهی اعلام کنی و آنگاه که تمام خواسته هایت را کنار می گذاری تا روزی دیگر از جای در کنار سایه خودت از خواب بر خیزی و نظاره گر تنهایی دایم ات باشی راهی برای گذر به قبل نخواهی یافت این است سیر تکامل و قانون حرکت زمین […]
بایگانی ژوئن, 2011
سردی نگاهتان
دلیلی برای تعریف از دنیایی دیگر برای شما ندارم آنگاه که چشمانتان دم در خانه یتان را که رفتگری هر روز به امید یافتن سکه خوشبختی برای هدیه ای به فرزندش هزاران بار جستجو می کند نمی بیند آنگاه که سردی عبورتان از کنار بچه های خیابانی در گرمای تابستان موجب یخ زدن نگاهشان می […]
نقش
دنیا محل بازی و ما بازیگران آن هستیم این را هزاران بار همه به من گفته اند ولی گاه نقش برای بازی کم می آید گاه بازیگر و گاه زمان من نه نقشی داشته ام نه زمانی م.فردا 1390/03/16
برشی تاریک
این زبان سرخ که نه سری دارد که بدهد بر باد و نا آشیانی که ویران شود باک از چه دارد مگر اندیشه هم آوایی هم خوابی عشق بازی جز برشی از طعم این زندگی تاریک است که بیانش اینقدر سنگین بر لبانش جاری می گردد؟ م.فردا 1390/03/16
قراری نا نوشته
رو به غروب می رود زندگیش ولیکن با لج بازی باز کنار پنجره شکسته با وجود سرما در تنش منتظر عبور کسی ست که سال ها پیش از آنجا گذشته بود هر روز همان ساعت همان جا قراری نانوشته که تنها یک نفر می داند و اوست که هر روز همان ساعت همان جا منتظر […]
صدا
زنگ می خورد زنگ می خورد ولیکن از آن سوی صدایی به گوش نمی رسد پیغامی ساده شاید خنده دار و کمی رسمی می گذارم – که برای دیگران مفهوم نباشد – این سمت ترس و نگرانی از بی خبر به همه چیز و همه کس می پرم
نگرشی دیگر
در ره عشق سخن از من، خوبی من و کرده های من نیست رسم عشق سوختن برای درخشش و شادابی دیگریست عشق ها هنوز می توانند همانگونه که بوده اند سوزان و درد آور باشند درد چه بی معنا وقتی تو می خندی از من مخواه که خود بینم آنگه که چشمانم تنها تو را […]
1024
توانم را برای تمرکز برای اندیشیدن و برای درک آنچه در گذر است در اطرافم از دست داده ام رو به بی ثباتی می رود این روان نا آرام گاه به آسمان می اندیشم که بزرگ است و تنها و گاه به انسان ها که بس کوچک هستند بوی مسمومیت افکارم فضا را باز پر […]
بی پاسخ
“لحظاتی پیش را چگونه سپری کردی؟” او می پرسد آسان است پرسیدنش ولیکن پاسخی ندارم هیچ چه بگویم آنکه در افسون گل سرخی که در این نزدیکی خانه دارد معلق بودم؟ که روز را با اندیشه تماس دستانم با آغوش گرمش تا کنون سپری کرده ام؟ چه بگویم
مپرسید
چه می خوانید مرا؟ مجنون که دارو ندارد دیوانه که زنجیر ندارد سبک که بند ندارد عاشق، که عشق ندارد و نمی دانند مرا هر چه می خوانید بخوانید صدایتان خوش است بار ها بر لب بام و تراس خانه یتان قصد آشیانه زندن کرده ام ولی ولی …..