رو به غروب می رود زندگیش
ولیکن با لج بازی
باز کنار پنجره شکسته
با وجود سرما در تنش
منتظر عبور کسی ست
که سال ها پیش
از آنجا گذشته بود
هر روز
همان ساعت
همان جا
قراری نانوشته
که تنها یک نفر می داند
و اوست که هر روز
همان ساعت
همان جا
منتظر عبور او می ماند
م.فردا
1390/03/16