“لحظاتی پیش را چگونه سپری کردی؟”
او می پرسد
آسان است پرسیدنش
ولیکن
پاسخی ندارم هیچ
چه بگویم
آنکه در افسون گل سرخی
که در این نزدیکی خانه دارد
معلق بودم؟
که روز را با اندیشه تماس دستانم
با آغوش گرمش تا کنون سپری کرده ام؟
چه بگویم
بی پاسخ
مپرسید
چه می خوانید مرا؟
مجنون که دارو ندارد
دیوانه که زنجیر ندارد
سبک که بند ندارد
عاشق، که عشق ندارد
و نمی دانند مرا
هر چه می خوانید
بخوانید
صدایتان خوش است
بار ها بر لب بام و تراس خانه یتان
قصد آشیانه زندن کرده ام ولی
ولی
…..
نزدیک است …
همه مرا به نهایت سوق می دهند
نزدیک است زمان شکستنم
زمانی که بی صدا
تنها صدای خداحافظی به گوش خواهد رسید
از دیوار ها که رفتنم را نظاره می کنند
تا به اوج رسیدنم را شاهد مباشند
کسی در این سفر همراهم نخواهد بود
سفری از من به خودم
شاید بازگشت
موسیقی متن و من و ن
آه..ه…ه می کشد
صدای کمانچه در فضای اتاق پر شده
صدای هیچ کس به گوش نمی رسد
صدایی واضح
کلماتی گنگ و سنگین را تکرار می کند
حال صدای گیتار، کیبورد و در پایان صوت بلبلی که خود می زند
و از انعکاس می گوید و از بر خواستن
به یاد آتش می افتم که قصد روشن کردنش را داشتم
هنوز زمانش فرا نرسیده
هنوز منتظر زمان آتش هستم
آنچه مرا به اوج می برد پس از دیدار با تو
حال دو تار
ریتم ناقصی که در ذهن من شکل بسته
به ناگه می شکند این ریتم و جایش را یک سکوت می گیرد
اتمام موسیقی
اتمام یک رویا و اتمام یک متن
م.فردا
1390/03/14
چند خط
وزن گیرم و پرواز کنم
تا آنجا که نرسد هیچ کس
گویم
از دل را با تو
من همان هستم که بودم
باز مست و خمار نگاه تو ام
باز جاری شوم در نور
تا رسم بر در خانه ات
و گویم با تو
راز نگفته ی دل را
من همان روح سرگردانم
که روز در غار خوابم
از شدت نور و دود و فریاد
شب آیم
بر بالینت بر نشینم ای یار
از عطر مو هایت مست
به آسمان روم و بر چینم
گل هستی را از آن سوی عالم
نسارت کنم
آنچه تا کنون کردم
هر آنچه دارم
پیش پایت نهانم
م.فردا
1390/03/14
های 01
های
که دیوار می ریزد در کنارم و من در خواب خوش وفای اویم
جاه او را سخت بر گرفته و من را خیال
دوستانی که مرا به فریاد می خوانند و منی که در درون خویش جاری می شوم
یک ترا مرا چندن به وجد می آورد که آنچه مدت ها در گلو داشته ام فوران می کند
و او
چنان سرد و بی روح و بد قول
که حتی به صحبت با او نیز نمی اندیشم
م.فردا
1390/03/14
تقدیم ب.ا
همه چیز به همه چیز می آید
روز ذهنم مشغول بود
اخلاقم بد، بد تر از سگ
با آنانیکه همه پشتیبانم بودند (خانواده ام)
بد کردم
به دلیل اندیشه های چند روز گذشته ام
حال نه خود هستم و نه کسی
حال دیوانه ای سر گشته ام
از خانه دور
از خودم دور تر
و از این دنیا جدا
ترس هایم
حال مطمئن تر می شوم که راه من در گذشته برای عدم ارتباط با مردم (و عدم اطمینان به همه) کاملاً درست بوده
نه به عنوان فرار که به عنوان یک سیستم پیش گیری کننده
چون به سختی می شه کسی رو پیدا کرد که قابل اطمینان باشه
این فشار روحی داره بد تر می شه
به زودی باید یک کاری برای خودم بکنم
قبل از اینکه به سال های 82 و 83 بر گردم
سال های تاریک، سرد و کاملاً تنها
سال هایی که به لطف برخی مثلاً دوستان (دقیقاً مثل الان) به پوچی رسیدم
سال ها سعی کردم اثر اون دو سال رو حذف کنم
و با کلی شکنجه تا حدی انجام شد
و باز با این اتفاقات این دو سال
می ترسم به سطح بدتر از اون برسم
احتمالاً خنده داره که کسی از ترسش از چیزی که هنوز اتفاق نیافتاده
این ساعت صبح (3:38) اون هم شب کنکور بنویسه
ولی این اتفاق
بدترین اتفاق امسال می تونه باشه
م.فردا
1390/02/29
اندیشه سرد و یخی
گاه در این بعد غریب
می نگارد طرحی
می فروشد به شما
اندیشه سرد و یخی
این ره می و باده
ره و دود و دم
که از دور پیداست
ره رسوایی اوست
ره بی پروایی
گاه غروبی نو مید
می نشند بر لب بام
تا که با خاطره سال ها پیش
بنوشد چایی
با خود می اندیشد
که در این گمشده دشت
چه فروشد به شما
اندیشه سرد و یخی؟