خسته از تمام دور شدن ها که تنها دردند و مرگ بوسه بر باد زدن ها که هیچگاه نمی رسند و تماس ها که پشت بوق های ممتد متوقف می شوند کمی هوای تازه می خواهم کمی آرامش کمی انسان کمی … م.فردا 1390/04/26
بایگانی ‘سفری کوتاه تا خود’
هیچ یک، هیچ گاه
گاه می نوشتم شاید که خوانده شوند ولیکن افسوس و حال می نویسم شاید که سبک شوم و باز هم افسوس هیچ فرقی نمی کند هیچ یک را هیچ گاه نداشته ام نه تو را نه خوانده شدن شان را و نه آرامش را م.فردا 1390/04/26
پیمانی نا نوشته
گاه مرا در کج اتاق با دور کردن نگاهت فلک کرده ای گاه مرا در انتهای شب بی هیچ بوسه ای تنها به خانه فرستاده ای و حال من در این زندان مانده ام و دگر دلیلی برای خارج شدن از آن ندارم نه تو هستی که دنبالت بیایم و نه من هر دو یمان […]
هر یک در یک سو
هرگاه می خوانم فاصله ها بیشتر می شوند و در نهایت در انتهای راهرو ایستاده به صفحه ای پر از نوشته ها می نگرم دیگر چیزی واضح نیست هیچ چیز واضح نیست اصلاً چیزی واضح بوده؟ سوال خنده دار و تلخی که هر بار پرسیدنش
خستگی
خسته ام، از این همه دویدن و نرسیدن خسته ام، از این همه در گوشه ای تنها نظاره گر رفتن ها بودن خسته ام، از این همه اتفاق عجیب که بی ربط در تمام زندگی بدن من را زخم می کنند و خسته ام، از خودم که همیشه باید منتظر بازگشت سایرین باشم انتظار ها […]
بی حسی
بی حس می شود تنم از دیدن روزگار به دخمه خود باز می گردم تاریکی و شب های آنجا امن تر است م.فردا 1390/04/19
ناپدید شدن ها
گویا می بایست به ناپدید شدن ها عادت کرد همه ناپدید می شوند روزی که درد همه جهان را فرا گیرد من نیز ناپدید خواهم شد تا به لبخند هایی که از شوق دیدارتان ظهور می کرد اندیشه ی کوتاهی کنید و نا پدید شوید در خاطرات روز ها و شب ها کار من ایستادن […]
یک سفر، یک شب و یک قهوه
عکس هایت را نگاه می کنم هر روز زیبا تر به اندیشه یک شب یک سفر و خاطره یک قهوه کوتاه بود ولی خوب و آرام شبی که گذشت و در پس آن نامت ماندگار شد م.فردا 1390/04/18