مرو ای یار سفر کرده ی من
باز در این شهر غریب
می توان جان داد به سحر
در لب ایوان هم آغوشی ما
جرعه از عشق خدایی نوشید
مخور افسوس که در این نومیدی
ما همه یک رنگیم و ز یک دست و صدا
تا کلامی آغاز کنی
جان می دهد این قلب اسیر
رو به خدا کن همی
جای من و تو کنج اتاق است
بلی
م.فردا
1390/05/21