و حال زمان رفتن است
تا انتها
تا آنجا که قدم ها خود بروند
و کسی مپرسد “کجا”
تا آنجا که خورشیدش از دم خانه ی تو بر نخیزد
دگر به پای دیوار بلند زندگی ات تکیه نمی زنم
وزنه ای شده ام سنگین
بر زندگی همگان
یادداشتی می نویسم
بر کنار صندلی همیشه خالی ات می گذارم
تا بدانی برای با تو بودن آمده بودم
ولیکن در های همیشه بسته ات
مرا تنها در پشت خود نگاه داشتند
تا شادی هایت را نظاره گر باشم، از دور
و شاهدی بر لبخند هایت، که آرزوی هر روزه ی من بود
زمان رفتن است
زمان گسستنی بی صدا
صدایش ماه ها پیش آمده بود
حال تصویرش
و در پی اش سکوت
مرا در خاطرات خود جایی ده
آنجا که انتظار به شوق دیدن معنا دارد
اگر روزی از کوچه ی خاطرات مان
خاطره ی بوسه هایمان گذشتی
یادی از من کن
هر گاه مرا بخوانی
لبخندی خواهی دید
از دور و در دور شدنم
م.فردا
1390/05/12