توانم را برای تمرکز
برای اندیشیدن و برای درک آنچه در گذر است در اطرافم از دست داده ام
رو به بی ثباتی می رود این روان نا آرام
گاه به آسمان می اندیشم که بزرگ است و تنها و گاه به انسان ها که بس کوچک هستند
بوی مسمومیت افکارم فضا را باز پر می کند
باد، پنکه، کولر، هیچ یک افاقه نمی کنند
کاریست که شده
ذهن فاسد دیگر درست شدنی نیست
می دانم
نگارش این ها تنها گناهانم را نزد تو و او بیشتر می کند ولیکن باید گفت
از مرگ موجوداتی که برای نجات ما می آیند و ما به دلیل تنفر از خودمان آنها را می کشیم
حرف ها هر یک از یک سر دفتر به بیرون می روند
کتاب می خوانیم و تنها جملاتمان سنگین تر می شود
می نویسم تا به حساب خود سبک شویم ولیکن تنها سنگین تر می شویم
مگر سکوت چه مشکلی دارد
که برای نداشتنش این چنین شتاب می کنیم
من نیز خود بد تر از دگران
من خود حق پند دهی ندارم آنگه
که در پیمودن راهم به مشکلی این چنین بر می خورم
زمانه زمانه درد و تنهایی و در گوشه اتاق مردن است
تنهایی هم برای خود که نه برای همه دنیایی دارد
آنکه حرف می زند خود را خالی می کند
و آنکه می نویسد رو به جاری کردن سیلی می رود
که گاه زندگی اش را ویران می کند
م.فردا
1390/03/16