گاه در این بعد غریب
می نگارد طرحی
می فروشد به شما
اندیشه سرد و یخی
این ره می و باده
ره و دود و دم
که از دور پیداست
ره رسوایی اوست
ره بی پروایی
گاه غروبی نو مید
می نشند بر لب بام
تا که با خاطره سال ها پیش
بنوشد چایی
با خود می اندیشد
که در این گمشده دشت
چه فروشد به شما
اندیشه سرد و یخی؟